هستی نیکصفتی- مگه یک دقیقه چقدر تاثیر داره؟ توی اون یک دقیقه آسمون به زمین میاد، زمین به آسمون میره! والا! اتفاقی میافته که من خبر ندارم؟
من که شب یلدا رو به یک دقیقهی اضافیش نمیشناسم، یلدا فقط با خوراکیهاش عشقه، مخصوصا اون لواشکهایی که مام جان فقط برای شب چله درست میکنه.
همون لواشکهای ترش که دونههای سفید انار ازش زده بیرون و توی سینی بزرگ استیلی مام جانه! وای چقدر دلم برای اون پشمکهایی که مام جان از سال قبل برای سال بعد قایم میکرد تنگ شده.
نمیدونم چیکار میکرد که پشمکا هرسال خوشمزهتر میشد، نه سفت و نه به قول مامان بوی فریزر میداد! بابا همیشه میگفت مام جان یک پریه که از وسط شهر پریون افتاده توی این خونه و شده مام جان!
شب یلدای امسال هم قرار شده بود بریم خونه مام جان، من از دو روز پیش لباسام رو آماده کرده بودم، آخه من که فقط برای خوراکیها انگیزه نداشتم!
قرار بود سبحان، بازی دبرنا که عمه براش خریده بود رو بیاره، هر کسی هم بازی دبرنا رو ببره کارتهای فوتبالیش رو به اون یکی دیگه قرض بده، اونم برای یک هفته!
هرطور بود این دو روز رو هم گذروندم تا اینکه جمعه شد، لباس گرم هندونهایم -که بیشتر شبیه یک پتو بود که همیشه همراهت هست تا لباس- رو پوشیدم و کلاه و شالگردن سبزم رو که مام جان برام بافته بود سرم کردم و رفتم دم در منتظر مامان و بابا ایستادم.
اونا هم آنقدر طولش دادن که تمام هندونههای روی لباسم گل دادن، دیگه داشت بینیم یخ میکرد که مامان اومد و گفت: کجا با این عجله؟!
+ مگه نمیریم خونه مام جان!
مامان خندید اما مگه حرف من خندهدار بود؟!
فکر میکردم چشمام مثل علامت سوال گنده و کج و ماوج شده، بینیم هم نقطهی علامت سوال!
مامان یک بار دیگه خندید اما بهنظرم این بار بهخاطر قیافه عجیب غریبم بود.
_ نه، میریم پیش خاله، دیدن نینی جدید
+ نینی! آخه مگه به دنیا اومده!
با این حرف مامان همه گلهای هندونههای روی لباسم خشک شد! پس کارتهای فوتبالی چی میشه!
بسته کارتهایم رو از جیب شلوار سورمهایم درآوردم و یکبار دیگه شمردم و روی میز داخل هال گذاشتم. کفشهایم رو پوشیدم و با بابا رفتیم که ماشین رو از پارکینگ در بیاریم.
بابا که فکر کنم متوجه ناراحتیم شد گفت که مامان اجازه داده شب برم خونه مام جان بخوابم، تازه سبحان هم میاد، سریع برگشتم و کارتها را از روی میز برداشتم و داخل جیبم چپاندم.
کل مسیر تا بیمارستان برای بردن سبحان و خوردن خوراکیهای مام جان نقشه میکشیدم؛ جدی جدی امسال چه یلدایی بشه! هم نینی جدید خانواده «یلدا خانم» و هم خوراکیها و برد من در مسابقه دبرنا!
البته مسابقهاش بیشتر بین من و سبحان بود، آخه عمو همینطور که بازی میکرد تخمه هم میخورد و خیلی حواسجمع نبود.